قاتلی در مقابل دیگری / پارت ۱۱
پارت #۱۱
... جئی یادش میومد زمانی که نوجوان بود و آرزوی اجرای عدالت رو داشت ، پدر جئی یک نظامی سابق بود که همیشه با جئی راجب مفاهیم واقعی عدالت و خیر و شر صحبت میکرد .
جئی از کودکی آرزوی پلیس شدن رو داشت و زمانی که نامه قبولی در دانشکده افسری را گرفت واقعی ترین شادی زندگیش بود اگرچه بعد از اون زندگی جئی اونقدرا خوب پیش نرفت .
بلافاصله بعد از مرگ پدرش به عنوان کاراگاه و مدیر کل پرونده یک آدم ربایی انتخواب شد و طی جریانت اون پرونده بهترین دوست و همکارش هم کشته شد .
بعد از این مرگ ناگهانی پدر و همکارش ، روانشناسان تشخیص دادن اون صلاحیت روانی حضور در پرونده دیگری رو نداره و باید برای مدتی استراحت کنه .
حالا اون از کاراگاه اصلی تبدیل به یک بازرس شده بود که فقط وظیفهی بررسی کردن محل جرایم رو داشت مثل همین الان .
آیزاس با نفرت و خشم فریاد زد :
[انقدر کار سختیه که فقط مثل یه حیون بمیری؟]
.
جئی با جدیت و لحن سرد و بی احساس گفت:
[دنبال چه حیونی میگشتی؟ الان به یه شکارچی رسیدی]
.
نامورو روی زمین نشست و تصميم گرفت از نزدیک بودنش به جئی استفاده کنه و به پاش ضربه بزنه اما
دنبال فرصت مناسب بود .
آیزاس با حرص و خشم واضح در صداش گفت:
[چشماتو از حدقه درمیارم و با دندونات گردنبند درست میکنم]
.
جئی و آیزاس مستقیم به چشم همدیگه خیره شده بودن و منتظر کوچکترین اشتباه دیگری بودن که ناگهان نامورو با چاقو به مچ پای جئی ضربه زد ، در همان زمان آیزاس بی درنگ ماشه را کشید اما اسلحه گلوله نداشت ، آیزاس با خشم فریاد زد :
[چی ؟ فقط یه گلوله داشت؟]
.
جئی با نامورو درگیر شد و نامورو را به سمت آیزاس هل داد و در حالی که لنگ میزد از آنجا رفت .
آیزاس با عصبانیت فریاد میزد:
[فرار نکن عوضی ، برگرد اینجا ترسو]
.
نامورو به آرامی بلند شد و با ناراحتی گفت:
[خیلی محکم بهم ضربه زد درد دارم]
.
آیزاس به نامورو لگد زد و با صدای بلند گفت:
[به درک ، من گلوله خوردم تو باید بری دنبالش زود باش تکون بخور]
.
نامورو چاقو اش را برداشت و با عجله دنبال جئی دوید اما ، هیچ ردی ازش نبود .
آخه با پهلوی زخمی و یک پای لنگان کجا میتونست رفته باشه؟ .
جئی از پنجره بین راه پله به روی یک سطل آشغال پایین پریده بود و بدون آسیب دیدن روی کیسه های آشغال فرود آماده بود .
جئی لنگان به سمت ماشینش رفت و فورا محل را ترک کرد .
نامورو تمام ساختمان را گشت اما وقتی جئی را پیدا نکرد پیش آیزاس برگشت و با ناراحتی گفت:
[پیداش نکردم من رو ببخش]
.
آیزاس با عصبانیت اسلحه را به سمت نامورو پرت کرد و با صدای بلند گفت:
[بی عرضه ، اون چهره ما رو دیده احمق باید هرجور شده پیداش کنیم]
.
#داستان #متن #رمان
ادامه دارد ....
... جئی یادش میومد زمانی که نوجوان بود و آرزوی اجرای عدالت رو داشت ، پدر جئی یک نظامی سابق بود که همیشه با جئی راجب مفاهیم واقعی عدالت و خیر و شر صحبت میکرد .
جئی از کودکی آرزوی پلیس شدن رو داشت و زمانی که نامه قبولی در دانشکده افسری را گرفت واقعی ترین شادی زندگیش بود اگرچه بعد از اون زندگی جئی اونقدرا خوب پیش نرفت .
بلافاصله بعد از مرگ پدرش به عنوان کاراگاه و مدیر کل پرونده یک آدم ربایی انتخواب شد و طی جریانت اون پرونده بهترین دوست و همکارش هم کشته شد .
بعد از این مرگ ناگهانی پدر و همکارش ، روانشناسان تشخیص دادن اون صلاحیت روانی حضور در پرونده دیگری رو نداره و باید برای مدتی استراحت کنه .
حالا اون از کاراگاه اصلی تبدیل به یک بازرس شده بود که فقط وظیفهی بررسی کردن محل جرایم رو داشت مثل همین الان .
آیزاس با نفرت و خشم فریاد زد :
[انقدر کار سختیه که فقط مثل یه حیون بمیری؟]
.
جئی با جدیت و لحن سرد و بی احساس گفت:
[دنبال چه حیونی میگشتی؟ الان به یه شکارچی رسیدی]
.
نامورو روی زمین نشست و تصميم گرفت از نزدیک بودنش به جئی استفاده کنه و به پاش ضربه بزنه اما
دنبال فرصت مناسب بود .
آیزاس با حرص و خشم واضح در صداش گفت:
[چشماتو از حدقه درمیارم و با دندونات گردنبند درست میکنم]
.
جئی و آیزاس مستقیم به چشم همدیگه خیره شده بودن و منتظر کوچکترین اشتباه دیگری بودن که ناگهان نامورو با چاقو به مچ پای جئی ضربه زد ، در همان زمان آیزاس بی درنگ ماشه را کشید اما اسلحه گلوله نداشت ، آیزاس با خشم فریاد زد :
[چی ؟ فقط یه گلوله داشت؟]
.
جئی با نامورو درگیر شد و نامورو را به سمت آیزاس هل داد و در حالی که لنگ میزد از آنجا رفت .
آیزاس با عصبانیت فریاد میزد:
[فرار نکن عوضی ، برگرد اینجا ترسو]
.
نامورو به آرامی بلند شد و با ناراحتی گفت:
[خیلی محکم بهم ضربه زد درد دارم]
.
آیزاس به نامورو لگد زد و با صدای بلند گفت:
[به درک ، من گلوله خوردم تو باید بری دنبالش زود باش تکون بخور]
.
نامورو چاقو اش را برداشت و با عجله دنبال جئی دوید اما ، هیچ ردی ازش نبود .
آخه با پهلوی زخمی و یک پای لنگان کجا میتونست رفته باشه؟ .
جئی از پنجره بین راه پله به روی یک سطل آشغال پایین پریده بود و بدون آسیب دیدن روی کیسه های آشغال فرود آماده بود .
جئی لنگان به سمت ماشینش رفت و فورا محل را ترک کرد .
نامورو تمام ساختمان را گشت اما وقتی جئی را پیدا نکرد پیش آیزاس برگشت و با ناراحتی گفت:
[پیداش نکردم من رو ببخش]
.
آیزاس با عصبانیت اسلحه را به سمت نامورو پرت کرد و با صدای بلند گفت:
[بی عرضه ، اون چهره ما رو دیده احمق باید هرجور شده پیداش کنیم]
.
#داستان #متن #رمان
ادامه دارد ....
- ۲.۸k
- ۱۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط